بارالها ! شکستگی ام را جز لطف و مهر تو درمان نمی کند ... آتش درونم را جز دیدارت خاموش نمی سازد و درد اشتیاقم به تو را جز نگریستن به چهره ات، بهبود نمی بخشد . [امام سجّاد علیه السلام ـ در نیایشش ـ]
داستانهای پارسی بلاگ
 
داستانک یلدا

مجموعه ی پیش رو، گنجینه ای از داستانهایی است با موضوع یلدا

نوشته ی کاربران خوب پیامرسان پارسی بلاگ

 


انگار کل سال را منتظر بود تا یلدا برسه. با دستان پیرش انار های قرمز را دونه کرد و توی ظرف بلور ریخت. آجیل و هندونه را روی کرسی گذاشته، سماورش هم که مثل همیشه به راهه! بذار برسیم .

زن گفت : با این گرونی مگه کسی میتونه انار و آجیل و هندونه بخره اونم برای این همه آدم، تازه پولشم که باشه پای رفتنشو نداره. درضمن سماورشم سوخته آب میزنه،هفته ی پیش قرار بود ببریش برای تعمیر. آخ آخ عوض ظرف بلوری رو که پارسال این آتیش پاره شکسته بود هم نخریدیم. میدونی چند وقته به این پیرزن سر نزدی، سه هفته است! یعنی 30240 دقیقه، به نظرت با این یه دقیقه اضافی امشب جبران میشه!! - خورشید و ماه

 


انگار کل سال را منتظر بود تا یلدا برسه. با دستان پیرش انار های قرمز را دونه کرد و توی ظرف بلور ریخت. آجیل و هندونه را روی کرسی گذاشت.با خوشحالی سیب هارو از توی آب حوض جمع میکرد.احساس سرما میکرد دستانش یخ زده بود.اما از فکر اینکه قراره تا ساعتی دیگر نوه های دوست داشتنی اش بعد از چند وقت دورش جمع بشن گرمای غیر قابل وصفی توی وجودش ریخت...

 

باخوشحالی تمام زیر کرسی ذقالیش که یادگار مادربزرگش بود نشست منتظر بود... زنگ در به صدا در اومد. از فرط خوشحالی با پاهای نحیفش که از درد تیر میکشید پله ها را دوتا یکی طی کرد تا به در برسد. صدای نوه ی کوچکش در گوشش طنین زیبایی انداخت : مامان بزرگ باز کن من... آنقدر خوشحال بود که اشک از چشمانش جاری شد. کم کم همه ی نوه ها دور هم جمع شدن.شب یلدای قشنگشون شروع شد...

بعد از شام لذیذ مادر بزرگ ، نوبت به هندونه ی بزرگی که شکل گول زننده ای داشت رسید. همه بی صبرانه منتظر بودن...وقتی پسر بزرگ هندونه رو شکست همه توی بهت و غم فرو رفتن. :(

هندونه ی قصه ی ما سفید بود مثل برف....همه با هم هووووووووووووو کشیدن...ولی این باعث نشد که شب قشنگشون از هم بپاشه. در عوض مادر بزرگ با خواندن فال حافظ دل همه رو شاد کرد - ?نگهبان


انگار کل سال را منتظر بود تا یلدا برسه. با دستان پیرش انار های قرمز را دونه کرد و توی ظرف بلور ریخت. آجیل و هندونه را روی کرسی گذاشت.بعد چند دقیقه به ظرف انار و آجیل خیره شد و با خود گفت گور بابای بچه ها سپس شروع به خوردن کرد ، اونقدر خورد و خورد و خورد تا ترکید . وقتی بچه ها رسیدن و با تکه های باقیمانده از مادر بزرگشون مواجه شدند ، اونقدر خندیدن تا دل و روده هایشان از دهانشان بیرون ریخت و همگی به ملکوت اعلا پیوستند . نتیجه ی اخلاقی : شب یلدا اصلا چیز خوبی نیست و برای انسان خیلی خطر داره حسن ! حتی ممکنه به قیمت جونت تموم بشه . - مرتضی -2

انگار کل سال را منتظر بود تا یلدا برسد. با دستان پیرش انار های قرمز را دانه کرد و درون ظرف بلور ریخت. آجیل و هندوانه را روی کرسی گذاشت.کم کم مهمونا میرسیدن.پسرش با نوزاد شش ماهه اش هم اومده بودن..همه نشستن دور کرسی کنار هم..قرآن آوردن و میخواستن مهمونی رو شروع کنن..نوزاد شش ماهه شروع کرد به گریه کردن..
مادرش براش آب آورد.بچم تشنه هست...
پیرمرد نگاهی به غذا ها،انارهای قرمز،آب و نوزاد شش ماهه کرد..بی اختیار زد زیر گریه:یــــــــــــــــــا حســــــــیـــــــــنـــ ...
آخر یلدا متقارن است با ماه صفر،ماه حُزن اهل بیت... - کشتی نجات ما

انگار کل سال را منتظر بود تا یلدا برسه. با دستان پیرش انار های قرمز را دونه کرد و توی ظرف بلور ریخت. آجیل و هندونه را روی کرسی گذاشت. یک بار دیگر تمام کارهایی را که باید انجام میداد مرور کردهمه چیز آماده بود. با خود گفت "الانه که دیگه یکی یکی از راه برسن" با اینکه بچه ها و نوه ها بیشتر از چند ساعت پیشش نمی ماندند اما برای او هیچ وقت فقط چند ساعت نبود. هیچ وقت خیلی کوتاه نبود.یک عمر بود.عالی بود و نمی توانست عالی نباشدچرا که لبخند و شادی تمام کسانی که دوستشان داشت را یکجا میدید.گاه در دل میگفت نکند طاقت اینهمه...
خوشبختی و شور و نشاط ناگهانی را یکجا نداشته باشد.هربارکه بچه ها و نوه هایش به سراغش می آمدنداو تمام ثانیه های بودنشان را به خاطر می سپرد و تا دفعه ی بعد که بیایند اتفاقات دیدار قبل را هزار بار در ذهن مرور میکردو هر بار شادی و شعفی دوچندان وجودش را فرا میگرفت.هنوز چندبیت از شعر نوه ی شاعرش را که شب یلدای پارسال درحضور همه خوانده بود از حفظ داشت.
دلم کرده هوای هندوانه/هلو بادا فدای هندوانه/از آن روزی که دیدم هیکلش را/شدم من مبتلای هندوانه...
با خود گفت"نمیدونم امشب این شیطون چه آشی برامون پخته؟"از وقتی بچه ها سرِخانه و زندگی شان رفته بودند و او در این خانه تنها مانده بود،فرزندانش را بسیار دور و دست نیافتنی میدید حتی زمانی مثل امشب که خیلی به او نزدیک بودند... - 2-غزل باران

انگار کل سال را منتظر بود تا یلدا برسه. با دستان پیرش انار های قرمز را دونه کرد و توی ظرف بلور ریخت. آجیل و هندونه را روی کرسی گذاشت.سماور ذغالی رو روشن کرد و از پشت عینک ذره بینی نگاه معنا داری به استکان لب شکسته ی شوهر مرحومش انداخت!با دستانی لرزان کوفته های مورد علاقه ی تک پسرش رو داخل سینی مسی گذاشت...
تلفن زنگ زد امیر بود فهمید امسال هم قصد آمدن ندارد!
دلش شکست...کنار کرسی خاطرات خوابش برد.
چند روز بعد امیر وقتی مادرش رو پیدا کرد که به خواب عمیقی فرو رفته بود... - توحیدی

انگار کل سال را منتظر بود تا یلدا برسه. با دستان پیرش انار های قرمز را دونه کرد و توی ظرف بلور ریخت. آجیل و هندونه را روی کرسی گذاشت.عکس پسر شهیدش رو هم آورد و گذاشت رو کرسی .
می دونست که کسی نمیاد بهش سر بزنه . دلخوشی اش این بود که به یاد قدیما با پسرش تنها باشه . کلی درد دل داشت که باید با او در میون میذاشت ... - خاطرات دکتر بالتازار

انگار کل سال را منتظر بود تا یلدا برسه. با دستان پیرش انار های قرمز را دونه کرد و توی ظرف بلور ریخت. آجیل و هندونه را روی کرسی گذاشت، چایی زعفرونی رو توی قوری گل قرمزش دم کرد ونگاهی به طاقچه انداخت.
حالا نوبت چیدن قاب عکس ها بود...
اول حاجی بعد ملیحه و حمید.کاش هیچ وقت نرفته بودن بم .. کاش اون هم توی زلزله با بقیه رفته بود .. اشک گوشه چشمش رو پاک کرد .تلفن رو برداشت و به همسایه تنهای خودش زنگ زد.
شب یلدا رو نمیشه تنهایی به دست روز سپرد... - پروانگی

انگار کل سال را منتظر بود تا یلدا برسه. با دستان پیرش انار های قرمز را دونه کرد و توی ظرف بلور ریخت. آجیل و هندونه را روی کرسی گذاشتپیرزن بودو پسرش همه چیزو حاضر کرده بود ،سماور که به جوش آمده بود دل او هم دیگر تاب نیاورد سرش را بلند کرد نگاهی به چشمان پسرش کرد و شوق دیدن او در وجودش موج زد به طرف پسرش رفت تا در آغوشش بگیرد پیرزن عکس پسر شهیدش را در آغوش گرفت و همراه او رفت... - اظهر من الشمس

انگار کل سال را منتظر بود تا یلدا برسه. با دستان پیرش انار های قرمز را دونه کرد و توی ظرف بلور ریخت. آجیل و هندونه را روی کرسی گذاشت، که یهو یکی در زد ! در را وا کرد دید یک گدا اومده جلو در . گدا گفت دو تا پسر بچه دارم که برای پب یلدا خیلی هوس انار کردن . پول هم ندارم انار بخرم . کمی انار دارید به من بدید تا جلو ی بچه هام شرمنده نشم ؟
پیر زن نگاهی به چهره رنجور و نگران خانمی که جلوی در بود انداخت . سپس به داخل منزل رفت و و انار ها را آورد و به او داد و گفت "اینها برای شما . من می روم و مجددا انار می خرم " خانم که از این اتفاق خوشحال بود بسیار تشکر کرد و رفت . پیر زن لباسهایش را پوشید و به مغازه رفت تا دوباره انار بخرد .در راه بازار اومد از خیابون رد بشه که ماشین زد بهش و مرد - سربازی در مسیر

انگار کل سال را منتظر بود تا یلدا برسه. با دستان پیرش انار های قرمز را دونه کرد و توی ظرف بلور ریخت. آجیل و هندونه را روی کرسی گذاشت. منتظر بود و منتظر..منتظر تنها پسرش که چندساله برای تحصیل به کانادا مسافرت کرده و همونجا ازدواج کرده و صاحب یه دوقلو پسر شده اما هنوز پیرمرد نوه هاشو به آغوش نکشیده...ناگهان با صدای زنگ خانه از افکاری که دراون غوطه ور شده بود بیرون اومد وبه سمت در رفت..صدایی از پشتدر شنیده شد که میگفت:آمیرزا مهمون نمیخوای؟...آمیرزا خوشحال در را باز کرد و گفت بفرما پسرم بفرما...محمد پسر اکبرآقا و دوست صمیمی پسرش فرزاد بود...پشت سر محمد همه بچه ها و نوه های اکبرآقا با بند وبساط شب یلدا وایساده بودن که با تعارف آمیرزا همگی به داخل اتاق گرم و صمیمی پیرمرد وارد شدن...یه ساعتی به خوش و بش گذشت و آمیرزا هنوز غمی در دلش بود و دلتنگ که ناگهان محمد با صدای بلند گفت:هیس ساکت چندلحظه..امیررا تو هم بیا بشین کاریت دارم..ناگهان صدای فرزاد شنیده شد که گفت سلام آقاجون...از اون فال حافظات برام میگیری؟.آمیرزا اطراف را نگاه کرد اما فرزادی ندید که در همون لحظه محمد سر لپ تابشو چرخوند به طرف آمیرزا و گفت:بفرما اینم شازده پسر عزیزت:)...پ تو چشمای پیرمرد برقی از خوشحالی موج زد و کتاب حافظ را باز کرد و این فال را خوند:
دوش آگهی ز یار سفرکرده داد باد  
کارم بدان رسید که همراز خود کنم هر شام برق لامع و هر بامداد باد
در چین طره تو دل بی حفاظ من هرگز نگفت مسکن مالوف یاد باد - ××بلای آسمونی


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط داستان 91/9/27:: 11:25 عصر     |     () نظر
درباره

داستانهای پارسی بلاگ


داستان
زیباترین داستانک ها را در وبلاگ ما بخوانید...
صفحه‌های دیگر
پیوندها